Wednesday, August 31, 2005

دل تنگي

دل ام بدجوري گرفته.نمي دونم گرفته يا تنگ شده فقط مي دونم كه حس بدي هست.سه روزه كه چيزهاي مختلفي تو ذهن ام هست كه اين جا بنويسم كه همشون اميدوارانه و خوب بود يا حداقل نظريات بود ولي چيزي كه دارم اين جا مي نويسم فقط دل تنگيه.واسه اين كه اون چيزها رو به بقيه مي گم و باهاشون در موردش حرف مي زنم ديگه تكراري مي شه و حس نوشتن اش مي ره ولي اين حس تنهايي چيزيه كه به كسي نمي گم.حالا اين جا گفتم ولي بازم خوب نشدم









اصلا ربطي به گفتن نداره....به حس من ربط داره







الان تنها تو خونه ننشستم و آهنگ غمگين گوش نمي دم كه حس تنهايي به من هجوم بياره.سر كار هستم,دورم پر آدم هست و يكي از آهنگاي كيوسك رو گوش مي دم.هاله هم كنارم هست كه هر وقت بخوام پذيراي حرفام هست ولي من چي دارم بگم؟






برم يه مسافرت فقط قبل اش بايد تكليف چند چيز رو روشن كنم
=============================
مي خواستم پست اش كنم ولي در باز شد و يكي از همكارهاي سابق ام اومد تو.روز اولي كه ديده بودم اش,چهار سال پيش,يه دختري بود كه تازيه از دانشگاه اومده بود,ظريف و خجالتي.حالا عروسي كرده و يه بچه داره .وقتي وارد شد شكه شدم.يك خانم جا افتاده چاق .كه در مورد دختر كوچولوش حرف مي زد.تمام ما اين جوري هستيم.كافيه درس طرف تمام شه به اش گير مي ديم كه عروسي كنه وقتي عروسي كرد حالا سيخشون مي زنيم كه بچه دار شه.خوب ديگه خيالمون راحت.حالا شد مثل بقيه مردم عادي واون وقت هست كه يادمون ميره ديگه بپرسيم كه آيا خوشحال هستي؟راضي هستي؟
حتما خوشحال هست ديگه چون عينه الگوهاي جامعه رفتار كرده.پس حتما راضي و خوشحال هست.

وقتي مي خواست عروسي كنه گريه مي كرد كه به زور مي خوان شوهرم بدن.تمام فكرش كار و درس بود...خوب حالا....ازش مي پرسم خوبي؟خوشحالي؟راضي هستي؟مي گه آره...بالاخره بايد اين كارو مي كردم ديگه.چي مي شه كرد.
نمي دونم ولي بنظرم مي شه مثل الگو ها زندگي نكرد.مي شه تعطيلات نرفت ويلاي شمال ,مي شه خانواده نسازيم ,مي شه درس نخوند و موفق شد, مي شه تمام فكرمون جمع كردن سرمايه نباشه و مي شه تو فكر تور كردن يك
همسر با شرايط عالي نبود و و و و........دركل مي شه يه جور ديگه بود..........روزمره نشد

Sunday, August 28, 2005

گیجم

خیلی گیجم.انگار همین الان از یک کابوس بیدار شدم و هنوز تو گیجیه اون کابوس هستم.مدتی بود که منتظر امروز بودم ولی فکر نمی کردم که بتونه این همه گیجم کنه.جالب اش اینه که هرچی بیش تر می گذره بیش تر گیج می شم.قبلا فکرمی کردم مشکل از من نیست ولی حالا می فهمم فقط خودم هستم.از خودم وحشت دارم!!!.تمام

Tuesday, August 23, 2005

نابرده رنج گنج می خوام

خوب,خوشحال ام.امروز کلی کار کردم و همه اشون نتیجه داد.اصولا دوست دارم کارام زود نتیجه بده و حوصله صبر کردن و تلاش طولانی رو ندارم.اصلا حال نمی ده مدت ها رو یه چیزی کار کنی بعد جواب بده.شاید واسه همین هست که از تحقیقات خوش ام نمی آد

Monday, August 22, 2005

بی نام

تا اطلاع ثانوی اسمی برای این جا ندارم.ازش خوش ام نمی آد.اون روزی که بازش کردم اصلا فکر نمی کردم به کسی بگم و این که به خوام تا این جا ادامه اش بدم.ولی حالا فرق می کنه.ازتمام پیش نهاد های سازنده استقبال می شود.

Sunday, August 21, 2005

جنگیدن

اول اش شروع کرد با تمام قدرت حمله کردن,سوال های چرخشی.اول مضطرب شدم ولی وقت اضطراب نبود
وقت جنگیدن بود.منم شروع کرد و با تمام قدرت سوالاشو جواب هایی دادم که افتاد تو لوپ .ضربان قلب ام بالا
رفت و سویچ های مغزم کار کرد.سرعت حرف زدنمون زیاد شد و فقط تو تخم چشم همدیگه نگاه می کردیم و
حالا دیگه من می پرسیدم و اون می خواست من رو تو لوپ بندازه,حریف قدر آدم رو به هیجان می اندازه.یک
ساعت تمام بدون یک لحظه توقف.تو این موقعیت ها دیگه باید بفهمی طرف نقطه ضعف اش چیه و با یک جمله
ی ظریف بزنی تو خال!بعدش وای می ایسته و گنگ نگاه ات می کنه.دیگه بردی,کیش!!می تونی مات اش کنی
فقط خیلی ضریف.حالا باید صداتو بیاری پایین و از در دوستی وارد شی.و اگه اونم آروم تر شد بدون که
بردیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!آره بردم!!!اصلا مهم نیست موضوع چی بود مهم این بود که من
جنگیدم!بعد از مدت ها!حتی اگه می باختم هم مهم نبود.مهم این بود که من جنگیدم,اونم دوباره!بعد از مدت ها!!این حس رو گم کرده بودم .....نه نه اصلاح کنم,جنگیده بودم ولی حریفام قوی نبودن و من بدون زحمت می بردم یا
اصلا بی خیال می شدم ولی حالا با زحمت بردم!فکر می کردم دیگه نمی تونم و آرامش می خوام ولی حالا می
دونم که فقط هیجان می تونه من رو رو پام نگه داره.می تونه کاری کنه که تمام این زنده گی بی رنگ احمقانه
رو تحمل کنم.من جنگیــــــــــــدم ,با آدمی که همیشه از بحث باهاش فرار می کردم چون قوی بود.

اصلا مي خوام نق بزنم!!!

من شرايطم رو مي گم شما بگين حق دارم يا نه؟
خونه ندارم و با كسي زندگي مي كنم كه نمي تونم تحمل اش كنم.اصلا فرض بر اين كه همه مشكلات از من هست
نمي دونم يك ماه ديگه كجاي اين كره ي خاكي هستم پس نمي تونم خونه پيدا كنم
بايد برم دانشگاه ثبت نام كنم ولي نمي دونم ترم ديگه چه جوري برم سر كلاس
از رشته ام بدم مي آد دارم سعي مي كنم انتقالي بگيرم ولي چون نمي دونم كه كجام پس چه حوري مخ اساتيد محترم رو بزنم كه بزارند نرم سره كلاس ها
بايد مقاله بنويسم چون سمينار دارم ولي بلد نيستم دو خط اون چيزي كه تو مغزم هست رو بنويسم(تقصير مامانم چون انشا هامو مامانم مي نوشت!)
همه مسايل كاريم رو هواست چون دارند تصميمات بزرگ مي گيرند و من اصلا نمي دونم كه هفته ي ديگه بايد چه كار كنم و برنامه ريزي نمي تونم بكنم
مي خوام ماشين بگيرم ولي نمي دونم كه هستم يا نيستم پس چرا ماشين بگيرم؟
بعدش يك سري دوستان مهربان به من مي گن:خوش بين باش ,به زنده گي لبخند بزن, به آينده اميدوار باش و و و و
بابا من نمي تونم واسه يك هفته ديگه ام برنامه ريزي كنم!!نمي تونم حتي اتاقم رو سر سامون بدم حتي نمي تونم واسه خودم يه كفش بخرم (آخه اگه بگبرم هم خونه ايم هزار تاسنابتسيابتنسيابنتسيا اصلا بي خيال)
آخه به چيه اين زندگي بخندم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Monday, August 15, 2005

دوست خوب ام

بعضي از آدم ها هستند كه فقط سالي يك با ر يا دوبار مي بينيشون ولي چنان تاثيري در آدم مي زارند كه قد كل روزهاي سال كه با بقيه وقت مي زاري تاثير داره.
ديروز بعد از مدت ها دوستي رو ديدم كه وقتي با هم حرف مي زديم به اين نتيجه رسيديم كه سيزده ساله كه هم ديگر رو مي شناسيم ولي اين آدم روي من هميشه تاثير بسيار خوبي ميزاره فقط نمي دونم چرا كم مي بينمش.
شايد تمام جذابيت اش تو كم ديدنش هست.در هر صورت من امروز احساس خوبي دارم چون ديشب با دوست خوب قديميم بودم.

Monday, August 08, 2005

خوشحاليه بي دليل

گيريم كه زنديگي پوچ و احمقانه است.گيريم آخرش هيجي و مرديم رفتيم زير خاك بعدش هم هيچي.گيريم اين همه جون كنديم ولي هيچي و همه چيز تموم شد.گيريم همه چيز تكراري و احمقانه هست ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي هيچ پوچي قشنگ تر از زندگي نيست. وقتي فكر مي كنم مي شد اصلا نباشم و همين هم نبينم دلم مي سوزه.
الان حداقل بعضي وقتا كارهايي مي كنم كه كلي حال مي كنم.خوب بسه ديگه.بابا حال كنيم كه يه مدت كمي وقت دارم حال كنيم بعدش تا ابد مرديم!

Sunday, August 07, 2005

خشم

الان خیلی خیلی عصبانیم.اون قدر که دل ام می خواد هرچیزی که دم دستمه له کنم.واقعا که.طرف فکر می کنه مامور تعلیم و تربیته.از صبح تا شب می گه "مواظب حرف زدنت باش ها!"ولی خودش که دهنش و باز می کنه اصلا متوجه نیست که داره چی رو به کی می گه و اصلا داره درمورد چه چیزی صحبت می کنه.امروز منم یک جمله عین خودش حرف زدم,فقط یک جمله,خوب خودش تحمل نداره و این طبیعیه.از مقایسه می ترسه,ناجور هم می ترسه.کافیه حتی تو شوخی مقایسه کنی,فاتحت رو بخون!این یعنی نقطه ضعف.حتما خودش می دونه توی اون ضمینه هیچی واسه افتخار نداره و حتی قدرت اش رو هم نداره که درست اش کنه واسه همین از مقایسه وحشت داره و ترس اش رو با حرف های محمل قایم می کنه.

Thursday, August 04, 2005

خاتمی

خوب دیگه از این به بعد به جای قیافه تمیز و موقر و آبرو مند یه فرد متشخص باید قیافه کثیف و احمقانه ی یه سوپور رو تحمل کنیم. واقعا با این انتخاب به خاتمی توهین شد.چه طور می شه یه ملت به دو آدم کاملا متفاوت رای بدن؟خلاصه آقای خاتمی ممنون ولی فکر کنم خسته گی به تنتون موند