Sunday, October 30, 2005

دویدن


از دویدن و تلاش کردن خسته شدم!می خوام بشینم.می شه یکی بیاد جای من بدوه؟قول می دم زود بلند شم.فقط یه ذره

Thursday, October 27, 2005

دوران کودکیم

امروز مامانم یه کارتن بهم داد که مال بچگیم بود و گفتش که به بین چیاشو می خوای .اسباب بازیام ,کتابام ,نقاشیام ,دفتری که دوستام توش می نوشتند و دفتر انشام.یک سری چیزاش براسم خیلی جالب بود که براتون می زارمش.

یک از شعرهایی که گفتم:
من با خیال دوستم با واقعیت دشمن
من در خیالم انسانی موفق و پیروزم
ولی در واقعیت انسانی کوچک و بیهوده
خیال مانند اسبی است که مرا به دنیای موفقیت می برد
پس بهتر است همیشه در خیال باشم
چقدر خوب می شود که واقعیت مانند خیال بود
یازده سالگی:بچه ای که زیاد می خوابید و درس نمی خوند و مامانش دعواش می کرد
----------------------------------------------
یک از شعرهایی که گفتم:
باز جمعه آمد و مرا در پرهای قشنگش به آغوش می کشد
جمعه مرا می بوسد و نوازش می دهد
یازده سالگی.بچه ای که تنبل بود و عاشق تعطیلی
----------------------------------------------
یکی از انشاهام
در آینده می خواهید چه کاره شوید و چه خدمتی به مردم بکنید؟
از من خواسته اند که بگویم از چه کاری خوشم می آید و می خواهم چه کاره شوم به نظر من هرکاری به جای خود خوب است و خدمتی به مردم است مثل مهندسی که برای مردم خانه,آب و برق می سازد.دکتر که مردم ره مداوا می کند.معلم که مردم را باسواد می کند پس هر کاری در نوع خود خوب است من می خواهم استاد دانشگاه شوم تا بتوانم به جوانانی که آینده سازان هستند درس بدهم هرکسی هدفی دارد که می خواهد کاره ای شود هدف من این است که به جوانانی که می خواهند درسی بخوانند و کمک به مردم کنن کمک کنم.در این رشته زن ها کمتر هستند.حالا به شما بگویم که چرا می خواهم استاد شوم و کارکنم.همانطور که می دانید روی پای خود ایستادند بسیار خوب است من می خواهم وابسته به مردم نشوم که به من کمک کنند من تا آنجایی که سعی دارم می خواهم خودم باشم و روی پای خودم بیاستم.
67/09/23


اگه جایی به نظرتون مشکل می آد اشتباه تایپی نیست.صرفا اشتباهات یک بچه است
به نظرتون چقدر تغییر کردم؟;)

زمان


زمان:دیدن عکس بچه گی توی آلبوم
زمان:تغییر ظاهر و باطن
زمان:زنده بودن آدم ها توی عکس و مردن اشون بیرون عکس
زمان:سفید شدن موی سر
زمان:بدست آوردن خیلی چیزا ,از دست دادن خیلی چیزا
زمان:یادگرفتن خیلی چیزا,فراموش کردن خیلی چیزا
زمان:جدی شدن زنده گی
زمان:اضافه شدن مسئولیت ,کم شدن انگیزه
زمان:درک بیش تر,کمک کم تر


بعضی وقت ها می خوای زمان زود بگذره.مثلا می گی ای کاش چشم ام رو باز کنم به بینم 2 ماه گذشته ولی بعضی وقتا می خوای زمان اصلا تکون نخوره مثل وقتی که خیلی دیرت شده یا وقتی می خوای سر جلسه امتحان جواب سوالی رو که بلدی بدی ولی زمان نداری.بعضی وقتا زمان مثل تموم نکردن جعبه شکلاته,چون اگه تموم شه می فهمی که خیلی وقته که از گرفتن اش گذشته.واقعا فراموشی چیز بدی نیست چون بهت کمک می کنه که نفهمی توی این مدت چه بلاهایی سرت اومده و چقدر عوض شدی

Thursday, October 20, 2005

هذيون

امروز افتضاح بود يك روز بي نهايت بد.غرورم جريحه دار شده.چه از نظر كاري چه از نظر شخصي.از صبح اين قدر چيزهاي شك آور به هم وارد شده كه نمي دونم بايد چي كار كنم.الان تو شركت نشستم ,تنها تو اتاقم و فقط روم نمي شه كه گريه كنم.احساس مي كنم تو اين مدت همه داشتند از من سوء استفاده مي كردند.دوستام,هم كارام,رئيسم.مسلما من هم مقصر بودم.شايد جاه طلبيم ,من و به اين روز انداخته.نمي دونم بايد چه جوري حل اش كنم.من آدم بي انصافي نيستم و مي تونم بگم كجاها مقصر هستم ولي امروز...بي زارم.الان كه مغزم تعطيله ولي بايد حل اش كنم.اگه نتونم ديگه خيلي از خودم نااميد مي شم.


چه جوري بايد با آدم ها رفتارکرد؟. به من ربط نداره.....نه داره. ولي 50% بقيه اش به طرف ربط داره كه چه جوري باشه.در هر صورت اينم بخشي از زندگيه.تجربه ي آدم ها.هر آدمي خودش حادثه اي با خودش مي آره و هر حادثه نتيجه اي داره
----------------------------------------------------------------------
از هر چیز بدی می شه نتیجه خوب گرفت
اون کسی که می خواست من و عصبانی کنه ,به من اعتماد به نفس داد
اون کسی که فکر می کردم دوستمه به من تجربه داد
و ریسم مجبورم کرد که حرف هایی که همیشه می خواستم بزنم و نمی زدم رو بزنم
پس اون قدر ها هم بد نبوده.فقط باید به شک اش عادت کنم و این نیز بگذرد

Tuesday, October 18, 2005

پرش از دايو


از پله هاي سكو مي ري بالا.هر لحظه كه مي ري بالا بيش تر باورت مي شه كه بايد بپري.هر چي بالاتر مي ري مي دوني كه بيش تر مي ري توي عمق.خوب حالا رسيدي به سكو.بايد مسيري رو طي كني تا به انتهاش برسي,جايي كه بايد بپري.زير پاتو نگاه مي كني,ضربان قلب ات مي ره بالا,شك مي كني بپري ولي ديگه اومدي و بايد بپري.زير پات آب خنك هست و به نظر نرم و مهربون ولي اگه بد بپري خيلي سفت و دردناك مي شه.خوب حالا بايد چي كار كرد؟بپرم ,نپرم؟چشمات و مي بندي و حالا!!!!سقوط!!خوبه؟شايد چند ثانيه هم طول نكشه ولي به نظرت خيلي طولاني مي آد.صداي برخورد با آب مي آد و باشدت مي ري ته آب اگه خودت هم سعي كني مي توني بيشتر بري تو و هيچ صدايي رو نشنوي.مي توني كمي توي عمق شنا كني به شرطي كه نفسي مونده باشه و از سقوط ات نترسيده باشي و خوب پريده باشي.در اين حالت كلي لذت بردي.حالا وقته بالا اومدنه.به بالاي سرت نگاه مي كني همه اش آب هست.مي توني هيچ كاري نكني خودش تو رو مي كشه بالا و برعكس اگه خيلي عجله داري مي توني پابزني.نفس ات تموم شده و هر لحظه منتظري كه به سطح برسي و نفس بكشي.حالا سرت اومد بالا و نفسى!دوباره مي دوني كه همه چيز به حالت عادي اش برگشت با اين تفاوت كه پرش رو تجربه كردي.مي تونست خيلي لذت بخش باشه و طولاني و مي تونست خيلي بد باشه و ترسيده باشي.مي تونست حتي براي بار چندم باشه و خيلي حرفه اي تر باهاش برخورد كرده باشي,از ترس ات كم شده وبه لذت ات افزوده باشه,يا حتي تكراري شده باشه.وقتي بالا مي ري مي دوني چقدر رفتي بالا ولي وقتي سقوط مي كني نمي دوني تا چه حد رفتي ته آب

من هميشه خيلي از كارهاي زندگي رو مشابه پريدن از دايو مي دونم .از انجام خيلي از كارها مي ترسم و نمي دونم اگه اين كار رو بكنم چي مي شه ولي كافيه چشم ام رو ببندم و بپرم.اگه ترسيدم نمي خواد تا عمق برم و زود مي آم بالا.مهم اينه كه وقتي سرت از آب اومد بيرون مي دوني كه يك سري چيزهاي جديد تجربه كردي و حس ات متفاوت هست

Thursday, October 13, 2005

کمک

بعضی وقت ها با تمام وجود می خوای کمک کنی.می بینی که طرف چقدر ناراحته و چقدر داره عذاب می کشه و تو می تونی بیشتر از اون ببینی چقدر عذاب آور.همه می گن من اگه جات بودم ال می کردم بل می کردم ولی واقعا جای اون طرف نیستی که به بینی چقدر داره درد می کشه.بعضی وقت ها اتفاقاتی می افته که هیچ کس نه مقصره نه بی گناه فقط یک جریان هست که هرکی د اره نقش خودش رو بازی می کنه.ولی مهم اینه که آخره بازی هرکی چه حالی داره.بعضی ها شکست خورده ,بعضی ها هم برنده و بعضی ها هم مثل من تماشاچی,تماشاچی که می خواد نتیجه فیلم رو عوض کنه ولی نمی شه.وقتی دوستامو می بینم که به جای این که خوشحال باشند دارند تو تاری که خوندشون تنیدند خفه می شند ناراحت می شم ولی مصیبت بیشتر تو ناتوانایی من در کمک به اوناست.تنها کاری که از من بر می آد شنیدن حرفاشونه.امیدوارم حداقل این کارو بلد باشم

Tuesday, October 11, 2005

نرود ميخ آهني در سنگ

براي مهشيد كه سعي مي كنه من و درست كنه.

شراب مرد افكن در جام هواست
شگفتا
كه مرا
بدين مستي
شوري نيست

-------------------
واسه دوستايي كه مي گن به روز رساني كن.من چون حال ام خوبه نمي نويسم.ولي اينم چيزيه ها, همه وقتي ناراحت هستند به فكر نوشتن مي افتند.مثل شاعرها و نويسنده هاي رمان ها.حتما يه شكست عشقي يا افسرده گي چيزي داشتند كه تونستند اثر هاي احساسي و دردناك بنويسند.
-------------------
الان دل ام خواست كل شعر رو بنويسم.هم واسه اين كه خيلي اين شعر رو دوست دارم هم واسه اين كه ياد شاملوي عزيز هم كرده باشيم و هم اين كه فكر مي كنم با من سازگاري داره.

سين هفتم
سيب سرخي ست
حسرتا
كه مرا
نصيب
از اين سفره سنت
سروري نيست.

شراب مرد افكن در جام هواست
شگفتا
كه مرا
بدين مستي
شوري نيست

سبوي سبزه پوش
در قاب پنجره
آه
چنان دورم
كه گويي جز نقش بي جاني نيست

وكلامي مهربان
در نخستين ديدار بامدادي
فغان
كه در پاسخ و لبخند
دل خنداني نيست

بهاري ديگر آمده است
آري
اما براي آن زمستان ها كه گذشت
نامي نيست
نامي نيست

Monday, October 03, 2005

صبحانه


امروز صبح من و هاله و شبنم رفتیم لینت به صرف صبحانه.هم غذا خوشمزه بود (نون تست+ گوجه فرنگی+پنیر پیتزا+بیکن+نیمرو)هم محیط عالی بود هم با دوستان کلی خنیدیدم,واسه همین با یک روحیه عالی رفتیم سر کار و من چنان حای(کلمه خارجی) بودم که عین موشک بالا پایین می پریدم.وتا کنون که 12 ساعت ار خوردن می گذره هنوز چیزی نتونستم بخورم.




من واقعا حالم خوبه(بزنم به تخته).دست خانم دکتر درد نکنه

Saturday, October 01, 2005

رفتن


تو طعم خاک می دادی
میان این همه خاکی اما
تنها ماهیان فراموش کار مرا به یاد می آرند

گاهی به یاد بیار
رفیقی را که همیشه ابری بود
یعنی چه فرق می کند
میان دستان ما اگر
آفتاب آفتاب
فاصله باشد

شعر:گراناز موسوی
عکس:گلاره فرهادیان