Sunday, June 26, 2011

you

می بینی چقدر ساده است ؟
دیگر نمی شناسمت اما دوستت دارم


سیروس جمالی

Saturday, June 11, 2011

After 6 years...

امروز داشتم پست‌های ۶ سال پیش رو میخوندم. به مسیری که اومدم نگاه می‌کردم. بهترین و بدترین خاطراتم رو مرور کردم. و اینکه چقدر عوض شدم. با نوشتها‌‌م خندیدم، گریه کردم و عصبانی‌ شدم ولی‌ به هیچ کدومش نخندیدم. چقدر برام مهم بود که یاد بگیرم از حالت‌های پسرونه در بیعم و یه دختر باشم. چقدر منطقی‌ بودم و چقدر به دنبال احساساتم رفتم. دلم شکست، دلم شکست....الان ونکوور هستم. وقتی‌ نوشته هامو خوندم چقدر خوشحال شدم که یه روزی مینوشتم. الان برام نعمتیه که می‌تونم بفهمم چه مسیری رو اومدم. چقدر مطمئن بودم که هرچی‌ میگم و فکر می‌کنم حتما درسته.خلاصه چقدر جوون بودم.یه دوره ایی عاشق بی‌ راه‌ها بودم الان می‌خوام تو راه اصلی‌ باشم. کوره راه نمی‌خوام. هیجان بسته. آرامش و ثبات می‌خوام. دیگه مست نمی‌‌کنم، دیگه الواتی نمی‌‌کنم، خجالت نمیکشم،دیگه اونقدر‌ها هم به هیجان نمیام، می‌تونم ساعت‌ها با یه آشنا حرف بزنم و همدردی کنم، دیگه وقتی‌ تو چشم کسی‌ نگاه می‌کنم و یک ساعت باهاش حرف میزنم میدونم که داستان زندگیش از چه جنسیه. خلاصه سنی‌ از من گذشته.پختگی رو حس می‌کنم. شاید هنوز کامل نپختم ولی‌ دیگه تو مسیر پختگیم، دیگه یک زن ۳۳ ساله هستم با خواسته‌ها ،ترس‌ها و نیاز‌های یک زن ۳۳ ساله. دیگه میدونم چرا خوشحالم، چرا عصبانی‌ میشم و رفتارهای مناسب نشون میدم. دیگه میدونم چی‌ کار کنم که خودم با خودم شاد باشم. اما دلم دیگه نمی‌‌لرزه از حس نشاط، همونجور که نمی‌‌لرزه از حس غم. هر چیزی یک راهی‌ داره، هر کسی‌ یک نقصانی داره پس نه به وجد بیا و نه دل‌ شکسته شو.هنوز بدنم زخم خورده هست از گذشته واسه همین هنوز باید تیمار داری کنم از خودم. نه جنگی، نه جاهی، نه مالی‌ فقط یک حس خاص به نامِ همراه