Sunday, August 07, 2005

خشم

الان خیلی خیلی عصبانیم.اون قدر که دل ام می خواد هرچیزی که دم دستمه له کنم.واقعا که.طرف فکر می کنه مامور تعلیم و تربیته.از صبح تا شب می گه "مواظب حرف زدنت باش ها!"ولی خودش که دهنش و باز می کنه اصلا متوجه نیست که داره چی رو به کی می گه و اصلا داره درمورد چه چیزی صحبت می کنه.امروز منم یک جمله عین خودش حرف زدم,فقط یک جمله,خوب خودش تحمل نداره و این طبیعیه.از مقایسه می ترسه,ناجور هم می ترسه.کافیه حتی تو شوخی مقایسه کنی,فاتحت رو بخون!این یعنی نقطه ضعف.حتما خودش می دونه توی اون ضمینه هیچی واسه افتخار نداره و حتی قدرت اش رو هم نداره که درست اش کنه واسه همین از مقایسه وحشت داره و ترس اش رو با حرف های محمل قایم می کنه.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home