Sunday, July 03, 2011

لذت تابستان


نشستن توی فضای آزاد، با یه لباس خنک و بدون دل‌ نگرونی. وقتی‌ باد خنک از موهات می‌‌گذره، وقتی‌ نسیم و روی پوستت حس میکنی‌ و پاهات، دستات، موهات هیچ پوشش کلفت و تیر‌های نداره و بدون هیچ منه ایی زندگی‌ رو حس می‌کنه، من حس آزادی می‌کنم و لبخند می‌‌زنم به زندگی‌.

به من بگو این چه خواسته ایی هست که از من، در کشورم، در حریم خصوصیم دریغ کردی؟ بگو به خاطره کدوم دلیل و چه حکمتی از من آزادی و لبخند زندگی‌ رو گرفتی‌؟ بگو کدوم خدا با کدوم حکمت عالمنش همچنین چیزی رو از بندهٔ خودش دریغ می‌کنه که توی کوچک در مقابل خدا این کار رو میکنی‌؟

بگو به کدامین حق از منِ زن آزادی و طبیعت رو دریغ میکنی‌؟

Sunday, June 26, 2011

you

می بینی چقدر ساده است ؟
دیگر نمی شناسمت اما دوستت دارم


سیروس جمالی

Saturday, June 11, 2011

After 6 years...

امروز داشتم پست‌های ۶ سال پیش رو میخوندم. به مسیری که اومدم نگاه می‌کردم. بهترین و بدترین خاطراتم رو مرور کردم. و اینکه چقدر عوض شدم. با نوشتها‌‌م خندیدم، گریه کردم و عصبانی‌ شدم ولی‌ به هیچ کدومش نخندیدم. چقدر برام مهم بود که یاد بگیرم از حالت‌های پسرونه در بیعم و یه دختر باشم. چقدر منطقی‌ بودم و چقدر به دنبال احساساتم رفتم. دلم شکست، دلم شکست....الان ونکوور هستم. وقتی‌ نوشته هامو خوندم چقدر خوشحال شدم که یه روزی مینوشتم. الان برام نعمتیه که می‌تونم بفهمم چه مسیری رو اومدم. چقدر مطمئن بودم که هرچی‌ میگم و فکر می‌کنم حتما درسته.خلاصه چقدر جوون بودم.یه دوره ایی عاشق بی‌ راه‌ها بودم الان می‌خوام تو راه اصلی‌ باشم. کوره راه نمی‌خوام. هیجان بسته. آرامش و ثبات می‌خوام. دیگه مست نمی‌‌کنم، دیگه الواتی نمی‌‌کنم، خجالت نمیکشم،دیگه اونقدر‌ها هم به هیجان نمیام، می‌تونم ساعت‌ها با یه آشنا حرف بزنم و همدردی کنم، دیگه وقتی‌ تو چشم کسی‌ نگاه می‌کنم و یک ساعت باهاش حرف میزنم میدونم که داستان زندگیش از چه جنسیه. خلاصه سنی‌ از من گذشته.پختگی رو حس می‌کنم. شاید هنوز کامل نپختم ولی‌ دیگه تو مسیر پختگیم، دیگه یک زن ۳۳ ساله هستم با خواسته‌ها ،ترس‌ها و نیاز‌های یک زن ۳۳ ساله. دیگه میدونم چرا خوشحالم، چرا عصبانی‌ میشم و رفتارهای مناسب نشون میدم. دیگه میدونم چی‌ کار کنم که خودم با خودم شاد باشم. اما دلم دیگه نمی‌‌لرزه از حس نشاط، همونجور که نمی‌‌لرزه از حس غم. هر چیزی یک راهی‌ داره، هر کسی‌ یک نقصانی داره پس نه به وجد بیا و نه دل‌ شکسته شو.هنوز بدنم زخم خورده هست از گذشته واسه همین هنوز باید تیمار داری کنم از خودم. نه جنگی، نه جاهی، نه مالی‌ فقط یک حس خاص به نامِ همراه

Monday, March 29, 2010

تولدم مبارک

این جا ایستاده ام با کوله باری از تجربیات، خاطرات و آموخته های خواسته و نا خواسته. به راه های آمده فکر می کنم و به راهی که می خواهم بروم. در این راه، تو الان در کنارم هستی. نمی دانم تاکجای این راه با من می مانی. ولی دست ات را به من بده که عاشقانه مسیری را طی کنیم

Saturday, October 25, 2008

Yeah! it was me ;(


!!!!بعضی وقت ها یه کارهایی می کنی که نمی دونی چه جوری جمع اش کنی
چیزی رو نشون می دی که خودت نیستی و هیچ وقت هم نبودی
بعدش هم نمی تونی هیچ بهانه ای بیاری
فقط باید بگی
!!!آره من بودم و گند زدم
خیلی هم خراب کردم.می دونم و فقط باید فراموش اش کنم
بازی رو باختم
ولی اوکی خدا بزرگه

Wednesday, August 20, 2008

مرگ من

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از اموج نور
در زمستان غبار آلود و دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها !
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه تا در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

Friday, January 25, 2008

هوا


هوا اگه نباشه می میریم ولی هیچ وقت بهش فکر نمی کنیم.بعضی از رابطه ها به هوا تبدیل می شن،عوامل مهم زندگی ، مثل خانواده،عشق و دوستان قدیمی ولی دیگه وجودشون رو حس نمی کنیم.و به اتکای وجودشون به چیز های کم ارزش تری فکر می کنیم و درگیر چیزهای دیگه ای می شیم. شایدباید برای حس شدن تبدیل به چیزهای بی ارزش تری بشیم مثل کفش.حداقل روزانه دوبار یادشونیم و با شنیدن "چه کفش قشنگی"،"باهاش راحتی"از کجا گرفتیش" و... یادشون می افتیم و خوشحال می شیم ولی کسی نمی پرسه هوایی که نفس می کشی چه جوریه........وقتی می فهمی نیست که دچار خفه گی می شی اونوقت می خوان به زورِ وسایلِ اضافی رو به راحت کنند

Wednesday, January 16, 2008


بدور آرزو هایم حلقه می زنم و تاری می تنم به دورمان
شاید روزی از پیله در آیم
...رنگی تر

Wednesday, December 12, 2007

A slice of my life



It is a cake which is made by around 60 great chefs
Each slide has different taste
I'm going to finish my the 29th slide
It is sweet , sower and a little bit bitter
I don't know the situation
but I know this is a slice of my life
as a piece of cake...

GMAT!


مخم ترک خورده!توی این دو هفته بیش از 6 تا امتحان و تمرین و ارائه انجام دادم که آخریش این جی مت واموندست.برای خودش چیزیه!سخته...خیلی.فقط خدا کمک کنه.!

پانوشت:نا شناس جان بیا و یه چیزی بگو دلمون واسط تنگ شد ;)))))) ای بابا

Monday, October 29, 2007

یه بوس


تا حالا شده که به خواين خودتون رو ببوسيد؟
من که الان خيلي دلم مي خواد
نه, از خود متشکرنيستم
صرفا مي خوام کمي به خودم محبت کنم.