دل تنگي
دل ام بدجوري گرفته.نمي دونم گرفته يا تنگ شده فقط مي دونم كه حس بدي هست.سه روزه كه چيزهاي مختلفي تو ذهن ام هست كه اين جا بنويسم كه همشون اميدوارانه و خوب بود يا حداقل نظريات بود ولي چيزي كه دارم اين جا مي نويسم فقط دل تنگيه.واسه اين كه اون چيزها رو به بقيه مي گم و باهاشون در موردش حرف مي زنم ديگه تكراري مي شه و حس نوشتن اش مي ره ولي اين حس تنهايي چيزيه كه به كسي نمي گم.حالا اين جا گفتم ولي بازم خوب نشدم
اصلا ربطي به گفتن نداره....به حس من ربط داره
الان تنها تو خونه ننشستم و آهنگ غمگين گوش نمي دم كه حس تنهايي به من هجوم بياره.سر كار هستم,دورم پر آدم هست و يكي از آهنگاي كيوسك رو گوش مي دم.هاله هم كنارم هست كه هر وقت بخوام پذيراي حرفام هست ولي من چي دارم بگم؟
برم يه مسافرت فقط قبل اش بايد تكليف چند چيز رو روشن كنم
=============================
مي خواستم پست اش كنم ولي در باز شد و يكي از همكارهاي سابق ام اومد تو.روز اولي كه ديده بودم اش,چهار سال پيش,يه دختري بود كه تازيه از دانشگاه اومده بود,ظريف و خجالتي.حالا عروسي كرده و يه بچه داره .وقتي وارد شد شكه شدم.يك خانم جا افتاده چاق .كه در مورد دختر كوچولوش حرف مي زد.تمام ما اين جوري هستيم.كافيه درس طرف تمام شه به اش گير مي ديم كه عروسي كنه وقتي عروسي كرد حالا سيخشون مي زنيم كه بچه دار شه.خوب ديگه خيالمون راحت.حالا شد مثل بقيه مردم عادي واون وقت هست كه يادمون ميره ديگه بپرسيم كه آيا خوشحال هستي؟راضي هستي؟
حتما خوشحال هست ديگه چون عينه الگوهاي جامعه رفتار كرده.پس حتما راضي و خوشحال هست.
وقتي مي خواست عروسي كنه گريه مي كرد كه به زور مي خوان شوهرم بدن.تمام فكرش كار و درس بود...خوب حالا....ازش مي پرسم خوبي؟خوشحالي؟راضي هستي؟مي گه آره...بالاخره بايد اين كارو مي كردم ديگه.چي مي شه كرد.
نمي دونم ولي بنظرم مي شه مثل الگو ها زندگي نكرد.مي شه تعطيلات نرفت ويلاي شمال ,مي شه خانواده نسازيم ,مي شه درس نخوند و موفق شد, مي شه تمام فكرمون جمع كردن سرمايه نباشه و مي شه تو فكر تور كردن يك
همسر با شرايط عالي نبود و و و و........دركل مي شه يه جور ديگه بود..........روزمره نشد
اصلا ربطي به گفتن نداره....به حس من ربط داره
الان تنها تو خونه ننشستم و آهنگ غمگين گوش نمي دم كه حس تنهايي به من هجوم بياره.سر كار هستم,دورم پر آدم هست و يكي از آهنگاي كيوسك رو گوش مي دم.هاله هم كنارم هست كه هر وقت بخوام پذيراي حرفام هست ولي من چي دارم بگم؟
برم يه مسافرت فقط قبل اش بايد تكليف چند چيز رو روشن كنم
=============================
مي خواستم پست اش كنم ولي در باز شد و يكي از همكارهاي سابق ام اومد تو.روز اولي كه ديده بودم اش,چهار سال پيش,يه دختري بود كه تازيه از دانشگاه اومده بود,ظريف و خجالتي.حالا عروسي كرده و يه بچه داره .وقتي وارد شد شكه شدم.يك خانم جا افتاده چاق .كه در مورد دختر كوچولوش حرف مي زد.تمام ما اين جوري هستيم.كافيه درس طرف تمام شه به اش گير مي ديم كه عروسي كنه وقتي عروسي كرد حالا سيخشون مي زنيم كه بچه دار شه.خوب ديگه خيالمون راحت.حالا شد مثل بقيه مردم عادي واون وقت هست كه يادمون ميره ديگه بپرسيم كه آيا خوشحال هستي؟راضي هستي؟
حتما خوشحال هست ديگه چون عينه الگوهاي جامعه رفتار كرده.پس حتما راضي و خوشحال هست.
وقتي مي خواست عروسي كنه گريه مي كرد كه به زور مي خوان شوهرم بدن.تمام فكرش كار و درس بود...خوب حالا....ازش مي پرسم خوبي؟خوشحالي؟راضي هستي؟مي گه آره...بالاخره بايد اين كارو مي كردم ديگه.چي مي شه كرد.
نمي دونم ولي بنظرم مي شه مثل الگو ها زندگي نكرد.مي شه تعطيلات نرفت ويلاي شمال ,مي شه خانواده نسازيم ,مي شه درس نخوند و موفق شد, مي شه تمام فكرمون جمع كردن سرمايه نباشه و مي شه تو فكر تور كردن يك
همسر با شرايط عالي نبود و و و و........دركل مي شه يه جور ديگه بود..........روزمره نشد
4 Comments:
We live alone , we love alone , We die alone ... We are alone ...
But ... But , "Where are all my friends gone ?"
Go to a trip , where no body Hurt you and you dont hurt yourself ....
..., go to a trip ...
You are always Diffrent ... There is no need to live like other ... She has her baby , but what she hasnt is your freedom of living in bright future ... What she hadnt is Freedom of deciding what ever she likes .... and What you have that she has not , is You are not an Ordinary Person . You are totally diffrent ... then you make life , diffrent .... I am sure ....
از زندگی متنفرم
ولی زنده ام
چون از مردن میترسم
از وضعیتم نا راضی ام
ولی بهش ادامه میدم
چون از تغییر میترسم
از نتهایی متنفرم
ولی همیشه تنهام
چون از ادما میترسم
از امروزم ناراضی ام
ولی به فردا نگاه نمیکنم
چون از اینده میترسم
از بی روح بودن متنفرم
ولی خالی از احساسم
چون از عشق میترسم
ترس و نفرت همه وجودم رو پر کرده
و من محکوم با انتخاب بین این دو گزینه کریه ام
یا باید با نفرت زندگی کنم و یا با ترس بمیرم.....
guess who!
heh... Life is this!
Post a Comment
<< Home