Monday, January 30, 2006

دوست

يه نامه الكترونيكي واسم اومد كه بعضي هاش خيلي به دل ام نشست


يک دوست واقعي اوني هستش که وقتي مياد
که تموم دنيا از پيشت رفتن.
-----------------------------------------
جلوي من قدم بر ندار،
شايد نتونم دنبالت بيام.
پشت سرم راه نرو،
شايد نتونم رهرو خوبي باشم.
کنارم راه بيا و دوستم باش.
-- Albert Camus
-----------------------------------------
هر کسي چيزايي رو که شما مي گين مي شنوه.
ولي دوستان به حرفاي شما گوش مي دن.
اما بهترين دوستان
حرفايي رو که شما هرگز نمي گين مي شنون.

6 Comments:

Anonymous Anonymous said...

delam mikhad behtarin doost basham ama donbale behtarin doost nabasham
vaghti donbalesh begardi omran peidash nemikoni
ama vaghti khodet behtarin doost bashi behtarin doosta ham doro baretan

10:19 AM, January 30, 2006  
Anonymous Anonymous said...

حرفايي رو که شما هرگز نمي گين مي شنون.

اين يكي را راست گفتي! حالا خودت مي شنوي واقعا؟!

10:55 AM, January 30, 2006  
Anonymous Anonymous said...

ميگم اينم حرف خوبيه شايد به دردت بخوره ها!

کنارم راه بيا و دوستم باش.

10:57 AM, January 30, 2006  
Anonymous Anonymous said...

maNAM BA NEDA MOVAFEGHAM
DOST KHOBI BASH TA DOST KHOBI BARAT BASHAN

1:42 PM, January 30, 2006  
Anonymous Anonymous said...

رود، مواج بلورين، زير بال آفتاب
تن رها کرده ميان بسترش،
تا انتهای دره، سرشار از سبکباری
روح زن در پيکرش جاری


گيسوان را، گاه، روی سينه
گاهی تا ميان ساق های نرم و رقصان و هوسناکش فرو می ريخت


بازوان را بر درخت و سبزه می آويخت
چهره آئينه وارش را پذيرای هزار نقش نو می کرد
رنگ ابر و آسمان و کوه و جنگل را درو می کرد.



هم ترنم بود، هم فرياد
هم نوازش داشت، هم پرخاش
هم چراغ افروز گلشن بود و هم سيلاب بنيان کن
اين همه افسونگری را، - آه - می ديدی تو هم،
ای کاش!



گرم پو، جانبخش، زاينده
در مسير دلکش دلخواه
نرم می سائيد تن، بر پيکر همبستر خود، راه!
[]
راه، اما، در کنارش
بار سنگين لگدهای زمان بر دوش
پاس جان رود را،
گردن نهاده، بی زبان، خاموش
بادپای روزگارانش فرو پاشيده بذ اندام گرد
در نگاه بردبارش، بازتاب روح مرد!
با تماشای جمال او صفا می کرد!
[]
رود از هر جا دلش می خواست،
حتی از ميان سنگ خارا،
راه وا می کرد.
گاه با همراه می پيوست و،
گاهی راه خود از او جدا می کرد.
پاسخ اين سرکشی را،
راه، پل می بست بر اندام او
تا کنارش، آن سوی ديگر
فرود آِيد.
وز همان بالا
لحظه هائی روی در رو
ديده بر رخسار آن طناز بگشايد.
خسته را گهگاه ازين پهلو به پهلوی دگر
غلتيدنی بايد!
[]
گرچه اين يک دلربائی را و آن ديگر صبوری را
ز حد برده ست
سر نوشت راه و رود
اينچنين با هم گره خورده ست
آشتی يا قهر،
ناخشنود يا خشنود
اين دو، تا پايان عالم،
در کنار يکديگر خواهند بود!


فريدون مشيری

4:59 PM, January 30, 2006  
Blogger Hamaad Djamshidi said...

این آخری رو اصلا قبول ندارم. یه جورایی میشه گفت که اصلا و هیچ رقمه!

بهترین دوستان کسانی هستند که شما می تونید حرف هاتون رو تقریبا همونطور که در خلوت تنهایی خودتون می اندیشید با اونها درمیون بگذارید، بی که نگران قضاوتشان باشید؛ و اونها هم حرفهای شما رو بسیار بسیار نزدیک به آنچه که شما گفته اید می شنوند و احتمالا می فهمند بدون آنکه به قضاوت و خوب و بد کردنتان بپردازند

2:45 AM, January 31, 2006  

Post a Comment

<< Home