Thursday, December 29, 2005

No Title

بعضی وقتا زمان اصلا نمی گذره و بعضی وقتا اصلا نمی فهمی چه جوری می گذره.بدی اش اینه که اون موقعه ای که باید بگذره نمی گذره و برعکس.زمان خیلی وقت نشناسه

Wednesday, December 28, 2005

خاصیت ارتجاعی دنیا

اون موقعه ای که نمی خوای هیچ آشنایی رو به بینی دنیا چنان کوچیک می شه که همه اش آشنا می بینی ولی امان از روزی که به خوای آشنایی رو به بینی,دنیا چنان بزرگ می شه که نگو و نپرس

Saturday, December 24, 2005

ماشين مهشيد


ديروز سعيد داشت يك حالت راحت رو توصيف مي كرد.كه من اصلا درك اش نمي كردم.يعني اصلا براي من راحت نبود .خيلي فكر كردم كه من كي و كجا واقعا احساس راحتي و آرامش مي كنم و فقط يك چيز اومد تو ذهنم,ماشين مهشيد!خيلي وقتا مي شه كه مهشيد زنگ مي زنه مي گه من دم در خونتونم بيا بريم يه دور بزنيم.ممكنه ساعت ها تو ماشين باشيم و بزرگ راه ها رو متر كنيم ولي يك كلمه حرف نزنيم.صرفا موسيقي گوش كنيم و هر كس تو فكر و خيالات خودش باشه.من واقعا راحت ام!واقعا!! هيچ توقعي نيست حتي گوش كردن.هيچ فشاري نيست حتي خوب بودن.هيچ اصراري نيست ... و من راحت ام.مرسي مهشيد

Wednesday, December 21, 2005

شب يلدا

الان نه ساله كه من شب يلدا با خانواده ام نيستم.نه ساله كه مامانم پاي تلفن واسه من حافظ مي خونه.نه ساله كه شب هاي يلدا رو تو كافي شاپ مي گذرونم و نه ساله كه هر سال مي گم حتما سال ديگه مي رم پيششون.
شب هاي يلدا خونمون پر از ميوه و آجيل بود و البته دست پخت بي نظير مامانم.مامانم مي نشت و واسه تك تك خانواده فال حافظ مي گرفت و آخرش هم بعضي وقتا بابام مي خوند.البته بابام اصلا فال نمي گيره و اعتقادي هم نداره ولي خيلي قشنگ مي خونه.هيچ وقت يادم نمي ره كه سال كنكور مامانم با چه منتي حافظ رو باز كرد تا ببينه كه دخترش چه مي كنه وعجب حافظ جوابي داد
مرا خنده آيد از اين بازوي بي زورش
حافظ هم مي دونست كه زور من تو كنكور نبود.مي خوام فال بگيرم اونم واسه مامانم.ماماني كه هميشه هست.ماماني كه تو سلول هاي مغزي من و خواهر و برادرم خونه داره و خداييش هرچي داريم از اون داريم.چه دور چه نزديك...مامان جونم هميشه مهم هستي.حتي الان كه خونمون خالي شده و تو براي دخترات پاي تلفن حافظ مي خوني.امشب هم منتظرم كه واسم حافظ باز كني و يه جايي يادداشت كني تا زماني كه دختر حق نشناست وقت پيدا كنه .
اينم فال تو

گر مي فـروش حاجــت رنــدان روا كنـد
ايزد گنــه ببخشــد و دفـع بــلا كنــد
ساقي به جام عـدل بـده بــاده تا گدا
غيرت نيــاور كـه جهـان پـربــلا كنــد
حقا كـزين غمان برسـد مـــژده امــان
گر يالكي به عهد امانت وفـا كنـــــد
گر رنج پيش آيد و گر راحـت اي حكيــم
نسبت مكن به غير كه اين ها خـدا كنــد
در كارخانه اي كه ره عقل و فضـل نيست
فهـم ضعيــف راي فضــولـي چـرا كنــد
مطرب بساز پـرده كه كس بــي اجـل نمرد
وان گونه اين تــرانه سرايد خطـا كند
ما را كه درد عشـــق و بـلاي خمـار كشت
يا وصـل دوســت يا مـي صــافي دوا كند
جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سئخت
عيســـي دمــي كجاست كه احياي ما كند

Sunday, December 18, 2005

کویر مرنجاب





استان اصفهان,کویر مرنجاب.
عالــــــــــــــــــــــــی بود.یکی از به ترین مسافرتام بود.دست بچه های تور کلوت درد نکنه.آدم های خوب و طبیعت وحشی...چه ترکیب جالبی
خوابیدن تو کاروانسرا و داشتن زندگی یه خورده وحشی...خوب بود
----------------------
یک توضیح من باب کامنت
آقاجان بخش کامنت مال شماست.هرکاری که می خواین, بکنید.فقط با اسم من واسه من کامنت نزارید

Tuesday, December 13, 2005

Waiting List


حس آدمي رو دارم که تو ليست انتظار پروازي مونده.مي خواد بره به جايي که آرزوشو داره ولي هميشه اون هواپيما پره و نوبت بهش نمي رسه.اشتباه از من بود,بايد قبل اش به فکر بليت بودم نه الان ...من اول مقصد رو پيدا کردم بعد قصد سفر کردم بعد بارم رو بستم و رفتم فرودگاه غافل از اين که اين مقصد من مسافرهاي زيادي داره و همشون بليت داشتند.منم در آرزوي اينم که يه نفري که بليت داره نياد تا منو بزارن جاش!نگرانم دير بشه و وقتي که مي رسم اونجا هم فستيوال تموم بشه هم توي هتل اتاقي براي من نباشه و از همه بدتر که مي ترسم يه روزي بياد و ببينم که تمام وقتم رو تو ليست انتظار فرودگاه گذروندم

Friday, December 09, 2005

مرگ یه بار شیون یه بار

چرا داری هر روز عر می زنی ولی کار رو تموم نمی کنی؟چرا داری هر روز دل پیچه رو تحمل می کنی؟با این که می دونی داری عذاب می کشی با این حال تحمل می کنی؟احمق اگه حرکت کنی فقط یه مدت محدود داری شیون می کنی بعدش بخیه ها رو که کشیدند درد تموم می شه.سعید راست می گه,همه چیز به خاطر تنبلیه

Wednesday, December 07, 2005

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

Sunday, December 04, 2005

مانع

خيلي وقتا آدم دل اش مي خواد گوشي رو ورداره و با اون كسي كه مي خواد قرار بزاره و مي دونه كه اون از نظره فيزيكي خيلي به اش نزديكه ولي كلي مانع جلوش مي بينه و اين كار رو نمي كنه.بعضي وقتا مي دونه كه كسي رو كه دوست اش داره تو اتاق بغليه ولي نمي تونه بره و ببينت اش چون كلي مانع مي بينه جلوش.همه ي ما ها هم مي دونيم كه اين موانع رو خودمون مي
زاريم ولي با اين حال چرا برشون نمي داريم؟بچه كه بودم دو با مانع رو كه مي ديدم فكر مي كردم واقعا اينا خنگن,خوب بابا جون راحت بدويين ديگه

احتمالا كسي كه اين ورزش رو اختراع كرده سوپر ايگوي ساديستك اش شديدا فعال بوده-يا مازوخيست بوده ....نمي دونم بابا به من چه چي بوده

Saturday, December 03, 2005

حوصله ندارم تايتل پيدا كنم

كار من دمو دادن سيستم ها ست.مي رم واسه سازمان ها سيستم هامون رو دمو مي دم و سعي مي كنم قابليت هاشو به نمايش بذارم.تا قرارداد بستن هم به من مربوطه بعدش ديگه با گروه هاي ديگه است.فكر مي كنم دارم با زندگيم هم همين كار رو مي كنم فقط با اين تفاوت كه ديگه گروهي در كار نيست.بستن قرارداد,نصب و راه اندازي,خدمات پس از فروش,كاستومايز كردن و حتي فسخ قراداد به عهده ي خودمه.ترسناك نيست فقط احتياج به يوزرمنوال دارم