Saturday, September 24, 2005

قلعه رودخان



این عکس ماله وطن منه تو فومن.جایی به اسم قلعه رودخان.این قلعه ماله 1000 سال پیشه و2 ساله که می شه رفت و دیدش.تنها به خاطر همین قلعه گیلان غیر قابل نفوذ بوده و عراب و مفول هیچ وقت تنوستند وارد این جا بشند تنها شاه عباس با کلاه گزاشتند سر پادشاهی لاهیجان و فومن تونست گیلان رو فتح کنه.این قلعه بالای کوه و وسط جنگل هست.تا زمانی که به قلعه نرسیده باشید امکان رویت اش نیست ولی از خود قلعه به همه جا اشراف داره.

Tuesday, September 20, 2005

ترس های من

داشتم امروز فکر می کردم که من ار چه چیزهایی می ترسم و به این نتیجه رسیدم
دزد
نیروی انتظامی
از دست دادن بعضی از آدم ها
شکست
رابطه نزدیک با آدم ها
نقص عضو
ولی دز نهایت دیدم که من به طور کلی از همه چیز می ترسم چون اون ترس های بالا می تونه خیلی من و محدود کنه و نزاره کارهایی رو که می خوام و بهشون احتیاج دارم رو انجام بدم.تمام اون چیزهای بالا ممکنه یک روزی پیش بیاد ولی من از الان دارم خودم رو محد.ود می کنم که نکنه پیش بیاد.نمی دونم .....می گن فاصله جسارت تا حماقت یک مو هست.نمی خوام احمق باشم و در ضمن نمی خوام ترسو هم باشم.ولی می دونم همون ترس های بالا مانع ام شده.مانع انجام خیلی از چیز ها




رو دیوار نوشته بود
شکست وجود نداره.اون همون نتیجه هست

Wednesday, September 14, 2005

خاطرات

خیلی ها همیشه یه خاطره ای دارند که تعریف کنند و خاطرات اشون تو زنده گی شون تاثیر می زاره.مثلا این جا نمی آم چون خاطره بد دارم,اون رو استفاده می کنم چون خاطره خوب دارم یا وای چه قدر با این آهنگ خاطره دارم.من اصلا هیچ حسی نسبت به خاطرات ام ندارم.اگه ازم بپرسن یه خاطره خوب بگو باید مدت ها فکر کنم تا یادم بیاد و هیچ وقت هم به گذشته فکر نمی کنم.حداکثر ممکنه به اتفاقات دیروزم فکر کنم و تمام.امروز تو تا از هم کارام داشتند در مورد یکی از خاطرات مشترکمون حرف می زدند و خوشحال می شدند ولی من هیچ حسی نداشتم و بعدش در مورد قسمت بدش و باز هم حسی نداشتم.گذشته واسه من واقعا گذشته ممکنه ازش کلی چیز یاد گرفته باشه و یا به خاطر حس خوب یا بدش کارهایی کرده باشم ولی دیگه بهش فکر نمی کنم و فراموششون می کنم.نمی دونم این احساسم درسته یا نه .شاید تا حدی خوب باشه ولی حتما در همه موارد خوب نیست.نمی دونم...باید فکر کنم.

Monday, September 12, 2005

انرژی

آدم از روش های زیادی می تونه انرژی بگیره.ایده ی خوب,موفقیت,تفریح خوب,استراحت,آدم خوب و ....بعضی وقت ها فکر می کنم دیگه آخرشه و من دیگه نمی تونم و انرژی هیچ چیزی رو ندارم ولی کافیه یکی دو ساعت با یه آدم خوب حرف بزنم و ازش انرژی بگیرم.همین کافیه تا بتونم ادامه بدم.آدم ها چقدر راحت می تونند به هم انرژی بدنند ولی از هم دریغ می کنند و چقدر راحت می تونند با یک جمله یا حتی با یک نگاه تمام انرژیت رو بگیرند.چقدر همه چیز می تونه راحت باشه ولی یک سری حواشی همه چیز رو سخت می کنه.وقتی که فکر می کنی شرایط ات موقتیه راحت تر انرژی می دی و کم تر به سود و زیان اش فکر می کنی و روند سریع تر می شه در حالی که همین قضیه اگه ماندگار باشه مشمول عقل و سیاست می شه و جنس اش عوض می شه.در هر صورت همه ی ماها به انرژی احتیاج داریم

Thursday, September 08, 2005

تن لش بازی

دل ام می خواد سه روز برم یه جای خوش آب و هوا تو یه هتل.صبح از خواب پاشم,صبح که نه ظهر بعدش برم رستوران غذا عالی بخورم تا خرخره بعدش برم باز تو اتاقم یک کم جلو تلویزیون وقت تلف کنم.اون وقت برم استخر رو یه کم آب تنی کنم نه زیاد که خسته شم.و از اون جایی که هتل ام عالیه می رم پیش ماساژور و یه ماساژ عالی می گیرم که زیرش خواب ام ببره.اون وقت می رم دوش می گیرم و می رم تو کافی شاپ یا بار(بسته گی داره هتل ام کجای این دنیا باشه)یه کم هم اون جا وقت می گذرونم .چون دیگه زیاد هتل بودم و شب هم شده می رم قدم زنی و یه شام توپ هم می خورم و بر می گردم هتل و بازم می خوابم.یعنی عین سه روز تن لش بازی


اینا فقط یعنی من خیلی خیلی خسته ام.از عید تا حالا فقط یه روز مرخصی بودم و اونم وسط روز زنگ زدن که بیا سر کار.حالا نمی خواد به ایده آل بودن بالا باشه ولی یه جایی باشه که هیچ کس از من انتظاری نداشته باشه حتی تفریح کردن.نمی دنم باید با چه انرژی برم دانشگاه

Monday, September 05, 2005

لاغري تضميني

كافيه 2 تا جلسه ي پشت سر هم و خفن فقط با هم كارهات داشته باشي.تضمين مي كنم در 7 ساعت جلسه حتما 2 كيلو كم مي كنيد.همه ما ها از هم ايراد مي گيريم و شكايت مي كنيم ولي دريغ از يك خرجي درست.همه هم ايده ال فكر مي كنند ولي نتيجه همون آدم ها اصلا خوب نيست ودرنهايت تمام تقصير ها رو مي اندازند گردن بقيه.قضيه زمين كج ب.د واسه همين من خوردم زمين دست ام شكسته ;)

Sunday, September 04, 2005

جواب

آقا من بايد يك سري چيزا رو توضيح بدم.البته كاملا نظرياتم شخصيه و اصراري به صحيح بودن اش ندارم,فقط من تا حالا سعي كردم اين جوري زندگي كنم.اين زندگي كه خانواده دار بشي بدون اين كه بفهمي چرا و صبح تا شب بري سر كار بعدش با دوستات بري بيرون بعد بياي خونه يك شام با همسرت بخوري و اداي والد خوب رو در بياري و تعطيلات آخر هفته يا پارك هست يا شمال يا خانه رفقا رو عادي نمي دونم.
شمال كه فقط يعني اين دهكده ها و چالوس و كلاردشت .بري اونجا يه چلو كبابي بپزي و اگه يه كم خلاف باشي عرق بخوري و بعدش يا قر دادن هست يا حرف زدن يا ورق بازي.اگه خلاف ات بيش تر باشه مواد و خانوم و اينا.باشه اصلا مهم نيست اينا بايد باشه ولي نه همه تعطيلات.به اين نمي گن زندگيه معمولي مي گن زندگي مسخ شده!!مزخرف!!حداقل من يكي نيستم.
حالا فقط نق نزنم پيشنهاد هم بدم.مي شه تعطيلات رفت شمال از نوع قلعه رودخان,ماسوله,سياهكل,ناهارخوران,اسالم و...ميشه ارديبهشت رفت كوير و شب رو تو چادر تو كوير موند,مي شه رفت لرستان ......ماشالله ايران همه چي داره واسه الواتي و همه جا هم بساط عرق و زرورق هست فقط همه مي ترسن تغيير بدن واسه اين كه مي دونيم اون تفريحات خوش مي گذره ولي چون بقيه رو امتحان نكرديم مطمئن نيستيم و چون جسارت امتحان كردن هم نداريم بي خيال اش مي شيم.اين يه مثال كوچيك بود.مي شه همين رو بس داد واسه همه چي.به نظر من اگه تو دنيا جسارت انجام كاري رو داشته باشي و يك كمي هم هوش داشته باشي همه چيز درست مي شه.فقط بايد فكر كرد غير از اين زندگي كليشه اي چيز ديگه هم هست كه هم موفقيت داره و هم لذت(چيزي كه به سختي كسي مي تونه بگه كه دارم).من الان اين جا يك نمونه بارز هستم فقط مي خوام يكي از جريانات زندگيم رو تعريف كنم.من اقامت جایی رو دارم و به راحتي مي تونم برم اون ور آب كه يكي از عوامل موفقيت در ايران حساب مي شه.يه مدت مي خواستم بر گردم و بمونم فقط واسه اين كه از نظر همه خوب بود(البته خودم هم مي خواستم در يك دوره)همون موقع يه پيشنهاد كار هيجان انگيز به من شد بايد انتخاب مي كردم.ديدم اگه اونجا برم مي شم مثل بقيه اي كه زندگي شون رو مي ديدم و نمي خواستم.ولي جسارت موندن رو داشتم با اين كه هركي از كنارم رد مي شه مي گه خيلي خنگي ولي من موندم چون هيجان اش بيشتر بود.من هيجان رو دوست دارم پس چرا برم دنبال ثبات؟حالا اين جا بحث آرامش و عدم اضطراب و اين جور چيزا پيش مي آد كه خودش يك پست جداست و منم دست ام درد گرفته و حالش رو ندارم بگم

Saturday, September 03, 2005

بابا

بابا یعنی بچه معروف
بابا یعنی هیجان
بابا یعنی جنگ وجبهه و خون
بابا یعنی انتظار رسیدن
بابا یعنی افسرده گی
بابا یعنی داستان حسین کرد شبستری
بابا یعنی کتاب و شاملو
بابا یعنی من مست و تو دیوانه
بابا یعنی فیلم های عالی
بابا یعنی یه اتاق پر از کتاب و فیلم
بابا یعنی سکوت
بابا یعنی بی خوابی
بابا یعنی املت خوشمزه
بابا یعنی گرما
بابا یعنی جسارت
بابا یعنی تلاش برای جلب رضایت
بابا یعنی یه بغل گرم با دست های گچی
بابا یعنی تخت نرد عالی
بابا یعنی ناهار جلوی تلویزیون
بابا یعنی کله پاچه روزهای جمعه
بابا یعنی اخم های همیشگی
بابا یعنی دلتنگی همیشگی با خشم
------------------------------------
توضیح:این هیچ متن ادبی نیست.مورد توجه ادیبان

Friday, September 02, 2005

روان پزشک

قبلا فکر می کردم روان پزشک ها آدم های وحشی رو اهلی می کنند ولی الان می فهمم که آدم های وحشی رو اهلی می کنند و اهلی ها رو وحشی
===============================
بیش تر نمی تونم بنویسم