Sunday, July 31, 2005

تخريب

دلم مي خواد مغزم از كار بيافته.يهو شروع مي كنه به حركت ديگه نمي تونم جلوشو بگيرم.انگار تو يك هاله هستم و مغزم منو مي كشه.تمام فكرهايي كه ازش فرار مي كنم حمله مي كنه تو سرم
تمام پايه هاي فكريم مي ريزه تمام اون چيزهايي كه دارم سعي مي كنم با بست به هم بچسبونم داغون مي شه .دلم مي خواد نگه اش دارم و نزارم خراب كنه تمام اون فكرهايي كه به زحمت براش ديلي مي سازم...
فقط با حركت اش خراب مي كنه.مي خوام نگه اش دارم!!ولي حركت مي كنه همه اش يك سري مزخرفات و تكرار ها و لوپ ها.فكرهاي مخرب.در اين موقع ها فقط مي خوام از خودم فرار كنم.تنها راه اش اين هست كه تنها نباشم.فقط نيم ساعت كافيه.

Wednesday, July 27, 2005

از همشهري

كسي تشويقم نكرد
چه زود به خط پايان رسيدم
من تند دويدم يا راه كوتاه بود؟

Friday, July 22, 2005

خوشی

من همیشه ناخوش نیستم.اتفاقا 99% مواقع خیلی هم خوشم ولی از اون جایی که حوصله نازکردن ندارم می آم این جا و تراوشات مغزم رو می پراکنم(متنفرم ار کی برد بی لیبل).خلاصه اصلا تصور نکنید که من یه آدم افسرده هستم بل که کاملا هم سرخوشم.مثل الان که کلی بهم خوش گذشته!!!

Thursday, July 21, 2005

اهداف

زندگی واقعا بیرنگ است.وقتی که فکر می کنی به این نتیجه می رسی که آخرش چی؟واسه همین راه می افتی و واسه جودت بهانه می سازی.درس می خونی , مدرک می گیری,کار می کنی به این جا که می رسی واقعا باور می کنی که زندگی پوچه پوچه واسه همین به فکر تشکیل حانواده می افتی!یه مدت دنبال این هستی که یه نفر رو پیدا کنی که هم صحبت ات باشه(آخه حالت رو با بقیه کردی)بعدش مراسم خواستگاری و عروسی و خانه و جهاز خودش یکی دوسال طول می کشه.تا یکی دوسال اول همه چیز تازه هست (به شرط این که با هم دوست دختر پسر طولانی نباشند چون از همون روز اول همه چیز تکراربه)حالا باز اهداف برای زندگی کم میاری خوب پس یک اسباب بازیه جدید بساریم چی به تر از بدبخت کردن بقیه ,یه بچه!بعد از چند سال فکر می کنیم در آیندخ این اسباب بازی نباید تنها باشه پس یکی دیگه.خوب حالا حالا ها می تونیم کار کنیم و پس انداز کنیم و تربیت کنیم چون هدف امون شده دیگران.البته اصلا نباید یادمون بره که این وسط یه چند باری هم شلوارمون دوتا بشه و زنگ تفریح داشته باشیم.اهدافمون هم دارند بزرگ می شن,با تمام قوا داریم سعی می کنیم که به هشون یاد بدیم جوری زندگی کنند که ما دوست داریم و به نظر ما درسته.یکی درس خون می شه یکی نه,یکی به راه اون یکی نه-الزما بچه درس خونه بچه به راهه نیست-یکی رفیق بازه یکی دختریازه و و و وحالا دیگه بچه ها بزرگ شدن و می خوان واسه خودشون اهداف بسازند چون اونام به پوچی رسیدن و می خوان زندگیشون رنگی شه-الزاما قهوه ای نشه-حالا باید به بچه هامون کمک کنیم که هدف بسازند و بعدش به بزرگ کردن اهداف اونا کمک کنیم.اگه خوب نگاه کنیم می بینیم که بیشتر زندگیمون به خاطر دیگرونه.من راه حل دیگه ای برای رنگی کردن زندگی بلد نیستم.

Saturday, July 16, 2005

تست خود شناسی

آيا كمال‌ گرايي‌ بيش‌ از اندازه‌، سد راه‌ خوشبختي‌ و سعادت‌ شما مي‌شود؟!
و نتیجه تست من
متأسفانه‌، شما بيش‌ از حد كمال‌ گرا و ايده‌اليست‌ هستيد، آن‌ چنان‌ كه‌ فرصت‌هاي‌ عالي‌ و استثنايي‌ رادر زندگي‌تان‌ ناديده‌ مي‌گيريد و به‌ دنبال‌ غيرممكن‌ها هستيد! شما، فردي‌ خيالپرداز و رويايي‌ هستيد واكثر مواقع‌ در قصري‌ به‌ سر مي‌بريد كه‌ براي‌ خود در آسمانها بنا كرده‌ايد. شما به‌ جاي‌ جستجو براي‌ يافتن‌نقاط قوت‌ در اطرافيانتان‌، نقاط منفي‌ و ضعف‌ آنها را پيدا مي‌كنيد و با گذاشتن‌ آنها زير ذره‌بين‌، بزرگشان‌مي‌كنيد و از آنها غولي‌ براي‌ خود مي‌سازيد. در حالي‌ كه‌، لازم‌ است‌ بدانيد كه‌ زندگي‌ مملو از نقاط مثبت‌و دلپذير است‌ و اگر كمي‌ سطح‌ خواسته‌ها و توقعات‌ بالايتان‌ را كاهش‌ مي‌دهيد، قادريد از يك‌ زندگي‌آرام‌ و بي‌دغدغه‌ در كنار عزيزانتان‌ لذت‌ ببريد.

Friday, July 15, 2005

مستی و افسرده گی

وقتی ناراحتی و حالت خوب نیست زیاد نخور!بعدش واقعا حالت بده!من که فکر می کنم تا 3 روزه دبگه هم حالم خوب نشه و هم چنان با دنیای چرخنده سرو کار داشته باشم.احساس می کنم تو سرم آب جم شده و وقتی سرم رو تکون می دم آب تو کلم تکون می خوره.راه رفتن رو که نگو انگار تو گهواره داری راه می ری.دیشب ساعت دو رسیدم خونه و کلی طول کشد که کلید رو فرو کردم توسوراخ کلید وقتی رسیدم تو واقعا مونده بودم که چرا دنیا تمام نمی شه.تنهایی بد دردیه....

Thursday, July 14, 2005

توقعات

خسته شدم بابا جان!!!چرا درک نمی کنید؟یعنی این قدر سخته؟همه توقع دارند که خوب باشی و خوب سرویس بدی.همه می خوان که ار نگرانی درشون بیاری و بهشون خبر بدی که نه اون قدر ها هم جای نگرانی نیست هنوز خوبم,کار می کنم به خوبی همیشه عین عمله,درس می خونم عین خر,الواتی می کنم ,دوستام رو می بینم و غذا می خورم.هنوز خوب سرویس می دم,نمی زارم ناراحت شین و می تونید تا می خواین از شیره جونم بکشید ولی خواهش می کنم نخواین که خوشحال باشم.آخه با این همه کار واسه انجام دادن نمی رسم خوشحال باشم.خوب قبول کنین خوشحال کردنتون کار سختیه و هر روز بیشتر از روز پیش ا ز من توقع دارین به شما و مسائلتون فکر کنم واسه همین وقت ندارم خودم رو خوشحال کنم.ولی شما ناراحت نباشید مشکل منه و من باید درست اش کنم آخه شما چه گناهی دارین که باید همیشه من و خسته ببینید

Sunday, July 10, 2005

سن عقل

دیدیدن می گن فلانی چه قدر عاقله و اون یکی نه؟می پرسم چرا فکر می کنی که عاقله؟می گن جایی نمی خوابه که زیرش آب بره.ضرر نکرده.از تمام موقعیت هاش استفاده می کنه .یا این که فلان کار رو بکن به نفعت هست.بازم افتادم تو سیکل نمی دونم.ضرر یعنی چی؟نفع چیه؟عاقل کیه؟
نفع من با مال تو چه فرقی می کنه؟چرا من به نظر بعضی ها عاقلم و به نظر بعضی ها بی عقل؟
اون هایی که من به نظرشون عاقل می آم تنها موفقیت هامو دیدند و اون هایی که من به نظرشون بی عقل می آم تنها نقصان منو دیدند.هر آدمی پر از نقص و قدرت هست. پس آخرش چی؟یه نفری رو می شناسم که همه به بی عقلی می شناسنش ولی من فکر می کنم که واقعا عاقله چون به هرچی که می خواست رسید.حالا خواسته هاش با بقیه فرق می کنه ومطابق با اصول اخلاقی نیست به اون چه؟ نمی دونم کی عاقله کی بی عقل؟

Saturday, July 09, 2005

اینیشتن

تمام عمر جون کندم واسه موفقیت دریغ از این که اینیشتن معادله اش رو در آورده(حالا از کجاش نمی دونم)
اگر A را معادل جبری موفقيت در زندگي بگيريد بنابراين A مساوی است با X+Y+Z .در اين معادله X کار است Y تفريح است و Z بي خيالي نسبي در زندگي

یک دو سه اکشن

زندگیم شروع شد چون پدرو مادرم خواستند.بزرگ شدم همون جوری که اون ها می خواستند و زمانه می طلبید.پیش رفت کردم همون جوری که همه می پسندیدند ولی نتونستم فکر کنم و رفتارکنم همون جوری که همه می خواستند و انتظار داشتند.نمی دونم چی می خوام و چی راضیم می کنه.نمی دونم چرا هستم و کجا دارم می رم.نمی دونم چی درسته و چی غلط.اصلا نمی دونم چرا این فکرها می آد تو مغزم.خلاصه اومدم که ندونسته هامو تو بوق کنم